گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل بیستم
V - اخلاق و سیاست


دیدرو، چون همة ما، دست کم دارای دو سیرت متمایز بود: نفس خصوصی یا نهان، با همة انگیزه های طبیعت بشری، که در زندگی ابتدایی و وحشی- حتی در زندگی حیوانی- به پدیده های آن برمی خوریم، و نفس نمایان یا اجتماعی، که آموزش، انضباط، و اخلاق را لازمة زندگی در پناه اجتماع می شمارد و با اکراه به آنها گردن می نهد. نفسهای دیگری هم در او بود: دیدرویی که آزادگی و بی بندوباری روزگار جوانی و آزادی از مسئولیت را، جز در برابر پلیس، از یاد نبرده بود، و سالار خانواده ای که هرگاه به معشوقه ای برمی خورد، که می توانست زبان و اندیشة او را دریابد، بتناوب، شوهری با عاطفه، پدری مهربان، جانوری نیمه خانگی، و مردی با اندک دلبستگی به پول، قانون، و اخلاق می شد.
این دکتر جکیل و مسترهاید1 در فاصلة سالهای 1770 تا 1772 دو دیالوگ نوشت که نمودار نوسان اندیشه های او هستند. در یکی، به نام گفتگوی پدری با فرزندانش، از زبان پدر خود «کسانی را که خویشتن را برتر از قانون می شمارند» خطرناک خوانده است. اما دوسال بعد، افراطیترین اثر خود را نوشت. اندکی پیش از آن، لویی آنتوان دو بوگنویل سفرنامة خود، شرح مسافرتی به دور جهان، را انتشار داده (1771)، و در آن مشاهدات خویش را در تاهیتی و دیگر جزایر جنوب اقیانوس کبیر شرح داده بود. دیدرو قسمتهایی از سفرنامه را، که گمان می کرد مؤید برتری توحش بر تمدن است، پسندیده؛ و برای آنکه برتری توحش را بهتر بیان کند، در 1772 با پشتکار و تخیل و غرض همیشگی شرحی بر سفر بوگنویل را تصنیف کرد. در این داستان، که در 1796 به چاپ رسید، یکی از پیران تاهیتی (که بوگنویل

1. نامهای شخصیت دو چهرة «ماجرای شگفت انگیز دکتر جکیل و مسترهاید»، اثر ستیونسن. ـ م.

در سفرنامه اش از او نام برده بود)، هنگام تودیع با جهانگردان فرانسوی، خطاب به دریاسالار آنان چنین می گوید:
و شما، سرکردة راهزنانی که از شما فرمان می برند، کشتیهایتان را هرچه زودتر از کرانه های ما دور کنید، ما بیگناه و نیکبختیم. از دست شما، جزآنکه نیکبختی ما را از ما بگیرد، کاری ساخته نیست. ما از غرایز پاک و بی آلایش طبیعت فرمان می بریم. شما می خواهید ما را از آن باز دارید. در اینجا، همه چیز از آن همگان است. شما «مال من» و «مال تو» به میان ما آورده اید. زنان و دختران ما از آن همگانند. شما خویشتن را در این امتیاز سهیم ... و آنان را گرفتار دیوانگیهایی ساخته اید که ما از آنها آگاهی نداشتیم. ... شما به خاطر زنان ودختران ما خون یکدیگر را ریخته، و آنان را با لکه های خون خود به نزد ما باز گردانیده اید.
ما آزادیم، شما بذر بردگی در سرزمین ما افشانده اید. ... براین صفحة فلزی نوشته اید: «این کشور از آن ماست». ... چرا؟ از آن روی که شما به اینجا پای نهاده اید؟ اگر یکی از ساکنان تاهیتی روزی به کرانة سرزمین شما پای نهد و بر سنگی بنویسد ... «این کشور از آن ساکنان تاهیتی است»، چه خواهید کرد؟ ...
انسان اهل تاهیتی، که شما می خواهید او را چون جانوران اسیر کنید، برادر شماست. ... چه حقی شما بر او دارید که او بر شما ندارد؟ شما آمدید؛ آیا ما برشما تاختیم؟ آیا کشتیهایتان را غارت کردیم؟ نه، شما را احترام نهادیم. آداب ما را از ما نگیرید. آداب ما بهتر و خردمندانه تر از آداب شماست. ما آنچه را که شما جهل و نادانی می خوانید با دانش بیسود شما مبادله نخواهیم کرد.
پیر تاهیتی مهربانی ساکنان جزیره را هنگام پذیرایی از اروپاییان به آنان یادآور می شود. ساکنان جزیره، خانه، خوراک، زنان، و دختران خود را در دسترس اروپاییان نهاده اند، زیرا (دیدرو می پنداشت) که ساکنان تاهیتی با فرمان ششم موسی، و با رشک و حسد، آشنایی ندارند. هنگامی که یکی از دریانوردان از شرم گناه سخن می گوید، زن بومی منظور او را درک نمی کند. زنان جزیره با منتهای مهمان نوازی از دریا نوردان پذیرایی می کنند؛ اما چه نتیجه ای می گیرند؟ سیفیلیس، که پیش از این بر جزیره نشینان ناشناخته بود، در میان زنان بومی شیوع یافت و زنان و مردان جزیره را بدان آلودند. پیر تاهیتی از اروپاییان می خواهد که از جزیرة او بروند و دیگر برنگردند.
یکی از فصلهای کتاب «گفتگوی قاضی عسکر با اورو» نام دارد. اورو از بومیان جزیره است، که زبان اسپانیایی آموخته است. از قاضی عسکر دریانوردان، که در کلبة او مسکن گزیده است، درخواست می کند که، از میان زن و سه دختر او، یکی را برای همخوابی با خود برگزیند. قاضی عسکر پاسخ می دهد که قانون دینی و اخلاقی او اجازه نمی دهد که با زن یا دختران او همبستر شود. اما چون بدن یکی از دختران به تن او می خورد، مردی خود را باز می یابد و دین و اخلاق را از یاد می برد. سه روز متوالی از اخلاق مسیحی برای اورو سخن می گوید، و شبها را بتناوب با یکی از دختران او همبستر می شود. «در شب چهارم، به حکم

قانون شرف، همسر اورو را به رختخواب خود می کشد.» تلاش قاضی عسکر برای مسیحی کردن اورو یکی از دلکشترین صحنه های داستان است:
قاضی عسکر: زناشویی در نزد شما چه مفهومی دارد؟
اورو: توافقی است برای زندگی کردن در یک کلبه، و خوابیدن دریک رختخواب، تا روزی که مرد و زن خواستارند.
قاضی عسکر: زمانی که نخواهند چه می شود؟
اورو: جدا می شوند.
قاضی عسکر: تکلیف کودکان چه می شود؟
اورو پاسخ می دهد که این مشکلی پدید نمی آورد؛ زن کودکان را بر می دارد و به خانة پدر برمی گردد؛ و چندی بعد، به خانة مرد دیگری می رود که کودکان او را به فرزندی خود می پذیرد؛ زیرا کودک در جامعة روستایی چون میراثی اقتصادی است.
قاضی عسکر: آیا پدری می تواند با دختر خود، مادری با پسر خود، برادری با خواهر خود و شوهری با زن دیگر همبستر شود؟
اورو: چرا نتواند؟
قاضی عسکر: گمان می کنم که حتی در اینجا پسران چندان با مادران خود همخواب نمی شوند.
اورو: راست است. پسری با مادرش همخواب نمی شود، مگر آنکه او را بسیار احترام گذارد.
قاضی عسکر آنچنان فریفتة زندگی در «تاهیتی» می شود که تصمیم می گیرد «جامه هایش را از تن بکند، روی کشتی بیندازد، و باقی عمر را در میان این فرزندان طبیعت به سر برد.» دیدرو، پس از ترسیم این صحنه، به همان نتیجه ای می رسد که دوست سابقش، روسو، در گفتار دربارة علم و هنر(1750) و گفتار راجع به منشأ عدم مساوات بین افراد بشر (1755)، رسیده بود:
می خواهید سبب همة بدبختیهایمان را به اختصار شرح دهم؟ بشنوید. انسان طبیعی می زیست. انسان مصنوعی به زندگی او راه یافت: جنگ داخلیی در گرفت که پایانی ندارد. ... گاهی انسان طبیعی چیره می شود، و گاهی انسان اخلاقی و مصنوعی. به هرحال، هیولای بدبخت ] انسان مصنوعی غالب[ در تلاش و فشار است، زجر و آزار می بیند ... و همیشه بدبخت است.
دیدرو با وضع تاهیتی چندان آشنایی نداشت. بوگنویل نوشته بود که ساکنان جزیره مقهور خرافه ها و تابوها هستند، از کاهنان فرمان می برند، از ارواح پلید موهوم می هراسند، و از دست حشرات و بیماریهای گوناگون در رنج و عذابند. دیدرو، که در کنار یک زن آسودگی نداشت، نمی توانست دریابد که چرا مقتضیات اجتماع غرایز جنسی بشر را تابع این همه قید و محدودیت ساخته است. او خویشتن را خردمندتر از آداب جوامع انسانی می شمرد.
در میان فلسفة اخلاقی دیدرو نویسنده و دیدرو انسان، ناسازگاری شگرفی می بینیم.

نظراً اندیشه های اخلاقی وی گاهی به آنارشیسم متمایل می شدند. در آن لحظه، به نهاد آدمی به دیدة خوشبینی می نگریست و به انسان سفارش می کرد که «از طبیعت پیروی کند»- یعنی غرایز طبیعی را راهنمای خویش سازد. می اندیشید که تنها به پیروی از غریزه است که انسان از صدها میثاق، منع، و قانون، که دین و اجتماع براو تحمیل کرده اند، رهایی می یابد. دراین هنگام، همخوابگی را «بهترین سعادت»، و عشق را «مالش شهوانی دو پوست» و «ریزش چند قطره آب» می خواند و به معشوقه اش می گفت: «زنا کمتر از ناچیزترین دروغ سزاوار نکوهش است.» دیدرو فیلسوفی بود که دوست داشت چون خروس زیست کند.
چون تجارب زندگیش بیشتر شد، تقریباً همة اندیشه های اخلاقی او دگرگون شدند. هنگامی که از عقاید روسو برمی گشت به سوی ولتر تغییر جهت می داد، نظرش دربارة انسان متزایداً بدبینانه می شد؛ عقیده داشت که، گذشته از تأثیرات تباه کنندة جامعه، انسان ذاتاً بدو زیانکار است. «چیزی از آمادگی آدمیان به ارتکاب بدترین کارها، هنگامی که کسی مسئول آن شناخته نمی شود ] مانند زمانی که انسان همراه گروه یا جمعی است[ ، پستی نهاد آدمی را نمایان نمی سازد.» ژاک جبری می گوید: «باور کنید که ما به کسی، جز خویشتن، رحم نمی کنیم.» دیدرو اکنون با گزافه گوییهایی تازه بر گزافه های گذشتة خود خط بطلان می کشید: «انسان طبیعی، هرگاه آموزش خرد وی را رشد نداده باشد، گلوی پدر را می درد و با مادرش همبستر می شود.» پس از آنکه نیاز جنسی وی کاهش یافت، با اپیکور هماواز شد و گفت که لذت روحی همواره مطلوبتر از خوشی جسمی است. می پرسید: «آیا لذتی که هنگام تصاحب زنی زیبا به انسان دست می دهد تنها لذت جسمی است؟ آیا مرگ یا بیوفایی او انسان را تنها گرفتار درد جسمی می سازد؟ آیا تفاوت جسمی و معنوی به اندازة تفاوت میان جانور ذره بینی حساس و جانور خردمند نیست؟»
اکنون که دیدرو از دیدگاه زیست شناسی به مسئلة اخلاق می نگریست و هر کیفیتی را که ضامن بقای انسان است فضیلت می شمرد، اندک اندک در می یافت که برترین فضیلت آن است که به بقای اجتماع یاری کند؛ زیرا سازمان اجتماعی یگانه ضامن بقای فرد است. دیدرو در شخصیت برادرزادة رامو دیده بود که وقتی انسان قیدها و محدودیتهایی را که جامعه برای حفظ مصالح جمعی به افراد تحمیل کرده است زیر پا می نهد، چه روی خواهد داد. دیده بود که چنین فرد وظیفه ناشناسی ایمان، امید، دوست، خوراک، و همه چیز خود را از دست می دهد. از این روی، اندیشه های خویش را دربارة تاهیتی تعدیل می کند و می گوید: «از قوانین وحشیانه بدگویی خواهیم کرد تا آنها را اصلاح کنند. اما این قوانین را زیرپا نخواهیم نهاد، زیرا آن که قوانین بد را زیرپا می نهد دیگران را به نقض قوانین خوب تشویق می کند. دیوانگی درمیان دیوانگان راحت تر از خردمندی در تنهایی است.»
پس از آنکه دخترش، آنژلیک، به سن خطرناک و پروسوسة جوانی رسید، دیدرو از اخلاق

وی نگران شد. از او بدقت مراقبت کرد تا بکارت خویش را، که کالایی گرانبها و پرخریدار بود، از دست ندهد. وپس از آنکه دختر این مرحله را پیروزمندانه پشت سر نهاد وبه سربلندی زناشویی کرد، بدو اندرز داد که از بیوفایی و ناپاکدامنی بپرهیزد، زیرا «بدگمانی او ] شوهر[ به پاکدامنی تو او را اندوهناک خواهد ساخت واز شرمندگی خواهد کشت.» دیدرو در انتقادهای هنری خویش بوشه را مردی پلید و هرزه خوانده، و گروز و شاردن را، که فروتنی و دیگر فضایل مسیحی را ارج نهاده اند، بسیار ستوده است. در نمایشنامه های خویش، چون بورژوایی جا افتاده و کامیاب، فضایل اخلاقی کهن را ستوده است. دیدرو، با بذله گوییهایی نظیر شرحی بر سفر بوگنویل، و با عیاشیهای آشوبگرانة خیالی بر سفرة د/اولباک خود را سرگرم می کرد. اما در زندگی خصوصی، اخلاق طبقة متوسط را محترم می شمرد و، اگر اجازه می یافت که گاه گاه دامن به اندکی ناپاکی بیالاید، می کوشید تا آن را به کار بندد.
اندیشه های سیاسی دیدرو، مانند اندیشه های اخلاقی او، درهم و مغشوش بودند، و خود، با خلوصی از سرخوش طبعی، به این اذعان کرده است. او این سخن ولتر را که شاه روشنفکر بهترین وسیلة اصلاح جامعه است نمی پسندید. فردریک کبیر را فرمانروایی مستبد می شمرد، و می کوشید کاترین کبیر را هوادار دموکراسی سازد. حکومت مشروطه را می پسندید، اما طرفدار یک مجلس ملی بود، مجلسی که نمایندگان آن را مالکان طبقة متوسط برگزینند؛ زیرا وجود حکومتی شایسته و مقتصد به سود آنان است. (در زمانی که او این را نوشت، مالکان طبقة متوسط تنها کسانی بودند که گمان می رفت می توانند در دستگاه حکومت فرانسه جانشین اشراف شوند. دیدرو در آرزوی جامعه ای سالم بود که در آن همة مردم از آزادی و برابری (آن دشمنان فطری) برخوردار شوند، اما به اصلاح جامعه قبل از آنکه آموزش و پرورش همگانی شعور مردم را وسعت دهد چندان امیدوار نبود.1
اندیشه های اقتصادی دیدرو نظراً تندروانه، اما عملا ملایم و معتدل بودند. حتی در سالهای پیری، کمونیسم آنارشیستی را بهترین نظام اقتصادی می شمرد. «معتقدم که بشریت روی نیکبختی نخواهد دید، مگر درجایی که شاه، دادرس، کشیش، و قانون نباشد، مالکیت و مال من و مال تو نباشد، و فضیلت و رذیلت را در آن مفهومی نباشد؛» اما اذعان می داشت که جامعة مطلوب او بسیار آرمانی است. برادرزادة رامو بانگ برمی دارد و می گوید: «این چه نظام اقتصادیی است که ما داریم! جمعی همه چیز دارند، اما دیگران، که شکمشان همان قدر از آنان طلب

1. «دستهای او، چون طنابی برای خفه کردن شاهان ندارند، روده های کشیشان را تاب خواهند داد.» این عبارت را، که دیدرو در نمایشنامة «الوترومانها، یا دیوانگان آزادی» از زبان مردی متعصب گفته است، نمی توان نمودار اندیشه های سیاسی او شمرد، زیرا او شاهکشی را علناً تقبیح کرده، و گفته است: «مردم به هیچ روی خون شاهان را بر زمین نمی ریزند.» عبارت بالا تأثیری در سرنوشت لویی شانزدهم نداشت، زیرا تا 1795 به چاپ نرسید.

می کند، لقمه ای ندارند که به میان دندانها نهند.» اما دیدرو در لحظات اعتدال و هوشیاری درمی یافت که، تا روزی که استعداد و توانایی مردم متفاوت است، نابرابری اقتصادی پایدار خواهد ماند. دیدرو سوسیالیسم را غیرعملی می دانست، زیرا شمار اندکی از پرولتار یا متشکل، و به حقوق خود آگاه بودند. اما امیدوار بود که وضع این گروه از کارگران روزی بهبود یابد. دیدرو، هنگامی که به اصلاحات عملی می اندیشید: همراه فیزیوکراتها در کنار سرمایه داری نوخاسته جای می گرفت. مالکیت را محترم می شمرد، نقض حق مالکیت را به دست دولت تقبیح می کرد، و چون کنه، تورگو، و ولتر طرفدار آزادی صنعت و بازرگانی از قید رهبری و نظارت دولت بود. عقیده داشت که دولت باید به کشاورزان کمک کند، زیرا کشاورزی حیاتیترین رشتة اقتصادیی است که، به سود صنعت، به دست فراموشی سپرده شده است. دیدرو، چون همة ما، هرچه برسن و ثروتش می افزود، محافظه کارتر می شد.